گنجور

 
سنایی

ای در دل مشتاقان از عشق تو بستان‌ها

وز حجت بی‌چونی در صنع تو برهان‌ها

در ذات لطیف تو حیران شده فکرت‌ها

بر علم قدیم تو پیدا شده پنهان‌ها

در بحر کمال تو ناقص شده کامل‌ها

در عین قبول تو، کامل شده نقصان‌ها

در سینهٔ هر معنی بفروخته آتش‌ها

بر دیدهٔ هر دعوی بر دوخته پیکان‌ها

بر ساحت آب از کف پرداخته مفرش‌ها

بر روی هوا از دود افراخته ایوان‌ها

از نور در آن ایوان بفروخته انجم‌ها

وز آب برین مفرش بنگاشته الوان‌ها

مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان

از خلق جدا گشته خرسند به خلقان‌ها

از سوز جگر چشمی چون حقهٔ گوهرها

وز آتش دل آهی چون رشتهٔ مرجان‌ها

در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه

در پردهٔ قرب تو زنده شده قربان‌ها

از رشتهٔ جانبازی بر دوخته دامن‌ها

در ماتم بی‌باکی بدریده گریبان‌ها

در کوی تو چون آید آنکس که همی‌بیند

در گرد سر کویت از نفس بیابان‌ها

چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت

در راه تو می‌کاریم از دیده گلستان‌ها

ای پایگه امرت سرمایهٔ درویشان

وی دستگه نهیت پیرایهٔ خذلان‌ها

صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی

ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتان‌ها

بی‌رشوت و بی‌بیمی بر کافر و بر مومن

هر روز برافشانی، از لطف تو احسان‌ها

میدان رضای تو پر گرد غم و محنت

ما روفته از دیده آن گرد ز میدان‌ها

در عرصهٔ میدانت پرداخته در خدمت

گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگان‌ها

از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی

بر تارک بی‌نقشی فرموده دل افشان‌ها

حقا که فرو ناید بی‌شوق تو راحت‌ها

والله که نکو ناید، با علم تو دستان‌ها

گاه طلب از شوقت بفگنده همه دل‌ها

وقت سحر از بامت، برداشته الحان‌ها

چون فضل تو شد ناظر چه باک ز بی‌باکی

چون ذکر تو شد حاضر، چه بیم ز نسیان‌ها

گر در عطا بخشی آنک صدفش دل‌ها

ور تیر بلا باری، اینک هدفش جان‌ها

ای کرده دوا بخشی لطف تو به هر دردی

من درد تو می‌خواهم دور از همه درمان‌ها

عفو تو همی باید چه فایده از گریه

فضل تو همی‌باید، چه سود ز افغان‌ها

ما غرفهٔ عصیانیم بخشنده تویی یارب

از عفو نهی تاجی، بر تارک عصیان‌ها

بسیار گنه کردیم آن بود قضای تو

شاید که به ما بخشی، از روی کرم آن‌ها

کی نام کهن گردد مجدود سنایی را

نو نو چو می‌آراید، در وصف تو دیوان‌ها