گنجور

 
امیر معزی

ای جُسته جفاکاری جَسته ز وفاداری

بنمای وفاداری بگذار جفاکاری

آشفته‌ام از عشقت بیهوده چرا شیبی

آزرده‌ام از هجرت بیهوده چه آزاری

سیم‌است مرا در جسم از حسرت و غم خوردن

مشک است تورا در زلف از کَشّی و عیاری

ما هر دو حریفانیم از صنعتِ باریدن

من سیم همی بارم تو مشک همی باری

ای روی تو با خوبی وی خوی تو با زشتی

کردار چنین داری گفتار چنان داری

گفتار تو پنداری دارد صفت از رویت

دارد نسب از خویت کردار تو پنداری

در عشق تو ای دلبر تا چند خورم حسرت

در هجر تو ای کودک تا چند کشم خواری

من جنگ تو را یکسر آرام دل انگارم

تو صلح مرا یکسر تیمار دل انگاری

جویم به تو نزدیکی در حضرت و در غیبت

جویی تو ز من دوری در مستی و هشیاری

یک بارگی از عاشق دوری نتوان جستن

لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری

گر نیست مرا یاری از تو صنما شاید

در خدمت سلطان هست از بخت مرا یاری

شاهنشه دین‌پرور سلطان بلنداختر

شاهی که زجباران بستد همه جباری

شاهی که شد از عدلش پیدا همه عالم را

آثار جوانمردی اسباب نکوکاری

شد چشم مسلمانی از طلعت او روشن

شد کار مسلمانی از دولت او کاری

هر کس که بدش خواهد، مقهور شود والله

از آفت بدبختی وز محنت بیماری

عمر همه مکاران زو شد چو تن بیجان

روز همه غداران زو شد چو شب تاری

حکمی است روان او را بختی است جوان او را

با او نتوان کردن مَکّاری و غَدّاری

تا ملک جهان باشد باد این ملک عادل

خورشید جهانداران بر تخت جهانداری

آسوده نکوخواهش در نعمت و آسانی

فرسوده بداندیشش در سختی و دشواری