مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۸
چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من
صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر شمن
هر نفس از کرانهای ساز کنی بهانهای
هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن
گرچه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۹
واقعهای بدیدهام لایق لطف و آفرین
خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین
خواب بدیدهام قمر چیست قمر به خواب در
زانک به خواب حل شود آخر کار و اولین
آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۰
مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین
نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین
مطرب روح من توی کشتی نوح من توی
فتح و فتوح من توی یار قدیم و اولین
ای ز تو شاد جان من بیتو مباد جان من
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۱
تا چه خیال بستهای ای بت بدگمان من
تا چو خیال گشتهام ای قمر چو جان من
از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو
زود روان روان شود در پی تو روان من
بندهام آن جمال را تا چه کنم کمال را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۲
چهره شرمگین تو بستد شرمگان من
شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان من
مه که نشانده تو است لابه کنان به پیش تو
پیش خودم نشان دمی ای شه خوش نشان من
در ره تو کمین خسم از ره دور می رسم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۳
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
همچو کسان بیگنه روی به آسمان مکن
رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی
بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن
باده خاص خوردهای جام خلاص خوردهای
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴۷
چیست که هر دمی چنین میکشدم به سوی او
عنبر نی و مشک نی بوی وی است بوی او
سلسلهای است بیبها دشمن جمله توبهها
توبه شکست من کیم سنگ من و سبوی او
توبه شکست او بسی توبه و این چنین کسی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴۸
جان و سر تو ای پسر نیست کسی به پای تو
آینه بین به خود نگر کیست دگر ورای تو
بوسه بده به روی خود راز بگو به گوش خود
هم تو ببین جمال خود هم تو بگو ثنای تو
نیست مجاز راز تو نیست گزاف ناز تو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴۹
ای تو خموش پرسخن چیست خبر بیا بگو
سوره هل اتی بخوان نکته لافتی بگو
خیمه جان بر اوج زن در دل بحر موج زن
مشک وجود بردران ترک دو سه سقا بگو
چونک ز خود سفر کنی وز دو جهان گذر کنی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۰
عید نمیدهد فرح بینظر هلال تو
کوس و دهل نمیچخد بیشرف دوال تو
من به تو مایل و توی هر نفسی ملولتر
وه که خجل نمیشود میل من از ملال تو
ناز کن ای حیات جان کبر کن و بکش عنان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۱
در سفر هوای تو بیخبرم به جان تو
نیک مبارک آمدهست این سفرم به جان تو
لعل قبا سمر شدی چونک در آن کمر شدی
کشته زار در میان زان کمرم به جان تو
همچو قمر برآمدی بر قمران سر آمدی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۲
سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو
دوش چه خوردهای دلا راست بگو به جان تو
فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو
باطرب است جام تو بانمک است نان تو
مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۳
ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو
جان همه خوش است در سایه لطف جان تو
شاه همه جهان توی اصل همه کسان توی
چونک تو هستی آن ما نیست غم از کسان تو
ابر غم تو ای قمر آمد دوش بر جگر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۴
هین کژ و راست میروی باز چه خوردهای بگو
مست و خراب میروی خانه به خانه کو به کو
با کی حریف بودهای بوسه ز کی ربودهای
زلف که را گشودهای حلقه به حلقه مو به مو
نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۵
کی ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو
کی برهد ز آب نم چون بجهد یکی ز دو
هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر
ای دل من ز عشق خون خون مرا به خون مشو
چند گریختم نشد سایه من ز من جدا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۶
سیمبرا ز سیم تو سیمبرم به جان تو
وز می نو که دادهای جان نبرم به جان تو
زخم گران همیکشم زخم بزن که من خوشم
گرچه درون آتشم جمله زرم به جان تو
هر نفسی که آن رسد کار دلم به جان رسد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۷
سنگ شکاف میکند در هوس لقای تو
جان پر و بال میزند در طرب هوای تو
آتش آب میشود عقل خراب میشود
دشمن خواب میشود دیده من برای تو
جامه صبر میدرد عقل ز خویش میرود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
من که ستیزه روترم در طلب لقای تو
بدهم جان بیوفا از جهت وفای تو
در دل من نهادهای آنچ دلم گشادهای
از دو هزار یک بود آنچ کنم به جای تو
گلشکر مقویم هست سپاس و شکر تو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۹
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو
عرضه مکن دو دست تی پر کن زود آن سبو
ای طربون غم شکن سنگ بر این سبو مزن
از در حق به یک سبو کم نشدهست آب جو
زان قدحی که ساحران جان به فدا شدند از آن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶۳
یا قمرا لوعه للقمرین سکن
حلت علی حریمهم فی خطر لیمنوا
یا شجرا غصونه فوق سماء وهمنا
هز هز فی قلوبنا مرحمه لنجتنوا
هر کی تو گردنش زدی گشت درازگردن او
[...]