گنجور

 
مولانا

واقعه‌ای بدیده‌ام لایق لطف و آفرین

خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین

خواب بدیده‌ام قمر چیست قمر به خواب در

زانک به خواب حل شود آخر کار و اولین

آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل

تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است بر جبین

یومئذ مسفره ضاحکه بود چنان

ناعمه لسعیها راضیه بود چنین

دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را

پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این

ماند یکی دو سه نفس چند خیال بوالهوس

نیست به خانه هیچ کس خانه مساز بر زمین

شب بگذشت و شد سحر خیز مخسب بی‌خبر

بی خبرت کجا هلد شعله آفتاب دین

جوق تتار و سویرق حامله شد ز کین افق

گو شکم فلک بدر بوک بزاید این جنین

رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی

تیغ و کفن بپوش و رو چند ز جیب و آستین

در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را

ششصد و پنجه‌ست و هم هست چهار از سنین

هست به شهر ولوله این که شده‌ست زلزله

شهر مدینه را کنون نقل کژ است یا یقین

رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر

جنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین

بحر نگر نهنگ بین بحر کبودرنگ بین

موج نگر که اندر او هست نهنگ آتشین

شکل نهنگ خفته بین یونس جان گرفته بین

یونس جان که پیش از این کان من المسبحین

بحر که می صفت کنم خارج شش جهت کنم

بحر معلق از صور صاف بده‌ست پیش از این

تیره نگشت آن صفا خیره شده‌ست چشم ما

از قطرات آب و گل وز حرکات نقش طین

گردن آنک دست او دست حدث پرست او

تیره کند شراب ما تا بزنیم هین و هین

چون نکنیم یاد او هست سزا و داد او

کینه چو از خبر بود بی‌خبری است دفع کین

خواست یکی نوشته‌ای عاشقی از معزمی

گفت بگیر رقعه را زیر زمین بکن دفین

لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه

زانک ز یاد بوزنه دور بمانی از قرین

هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را

صورت بوزنه ز دل می بنمود از کمین

گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی

یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین

گفت بنه تو نیش را تازه مکن تو ریش را

خواب بکن تو خویش را خواب مرو حسام دین

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۸۳۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این

بیش فلک نمی‌کشد درد مرا و نی زمین

این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است

آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من پر است چین

تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سیدای نسفی

شد ز جفای آسمان قامت ماه در کمین

چشم کشاده سیدا گردش چرخ را بوبین

کار فلک به بیدلان هست مدام جور و کین

وحشی اگر چنین بود طور زمانه بعد از این

یغمای جندقی

چون به معلق ایستد آن مه و سر در آستین

سرو بروید از فلک، ماه بجوشد از زمین

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از یغمای جندقی
آشفتهٔ شیرازی

وه که به ناف خون شود نافه آهوان چین

تا که به باد داده‌ای طره و زلف عنبرین

گر ببری هزار دل نیست خبر ز هستیم

بسکه شکنج زلف تو، خم به خم است و چین به چین

یار ز راه می‌رسد غالیه سوده بر سمن

[...]

قاآنی

دوش ‌که شاه اختران والی چرخ چارمین

کرد ز اوج آسمان میل به مرکز زمین

من ز پس ادای فرض اندر خانهٔ خدا

بر نهجی ‌که واردست از در شرع و ره دین

کردم زی سرای خود میل و زدم قدم برون

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از قاآنی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه