گنجور

 
مولانا

در سفر هوای تو بی‌خبرم به جان تو

نیک مبارک آمده‌ست این سفرم به جان تو

لعل قبا سمر شدی چونک در آن کمر شدی

کشته زار در میان زان کمرم به جان تو

همچو قمر برآمدی بر قمران سر آمدی

همچو هلال زار من زان قمرم به جان تو

خشک و ترم خیال تو آینه جمال تو

خشک لبم ز سوز دل چشم ترم به جان تو

تا تو ز لعل بسته‌ات تنگ شکر گشاده‌ای

چون مگس شکسته پر بر شکرم به جان تو

دام همیشه تا بود آفت بال و پر بود

رسته شود ز دام تو بال و پرم به جان تو

در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر

طالب آفتاب من چون سحرم به جان تو

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۱۵۱ به خوانش علیرضا بخشی زاده روشنفکر
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

سیمبرا ز سیم تو سیمبرم به جان تو

وز می نو که داده‌ای جان نبرم به جان تو

زخم گران همی‌کشم زخم بزن که من خوشم

گر چه درون آتشم جمله زرم به جان تو

هر نفسی که آن رسد کار دلم به جان رسد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه