گنجور

 
مولانا

چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من

صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر شمن

هر نفس از کرانه‌ای ساز کنی بهانه‌ای

هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن

گرچه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم

رحمت مؤمنی بود میل و محبت وطن

دشمن جاه تو نیم گرچه که بس مقصرم

هیچ کسی بود شها دشمن جان خویشتن

مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلی مکن

قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن

همچو چهی است هجر او چون رسنی است ذکر او

در تک چاه یوسفی دست زنان در آن رسن

ذوق ز نیشکر بجو آن نی خشک را مخا

چاره ز حسن او طلب چاره مجو ز بوالحسن

گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او

ور تو ادیم طایفی هست سهیل در یمن

آن دم کآفتاب او روزی و نور می دهد

ذره به ذره را نگر نور گرفته در دهن

گرچه که گل لطیفتر رزق گرفت بیشتر

لیک رسید اندکی هم به دهان یاسمن

عمر و ذکا و زیرکی داد به هندوان اگر

حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن

ملک نصیب مهتران عشق نصیب کهتران

قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن

شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی

همچو کسی که باشدش بسته به عقد چار زن

تا که بود حیات من عشق بود نبات من

چونک بر آن جهان روم عشق بود مرا کفن

مدمن خمرم و مرا مستی باده کم مکن

نازک و شیرخواره‌ام دوره مکن ز من لبن

چونک حزین غم شوم عشق ندیمیم کند

عشق زمردی بود باشد اژدها حزن

گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم

باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش ذقن

گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقیم

بر سر مام و باب زن جام و کباب بابزن

گفتم ساقی او است و بس لیک به صورت دگر

نیک ببین غلط مکن ای دل مست ممتحن

بس کن از این بهانه‌ها وام هوای او بده

تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن