گنجور

 
مولانا

چهره شرمگین تو بستد شرمگان من

شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان من

مه که نشانده تو است لابه کنان به پیش تو

پیش خودم نشان دمی ای شه خوش نشان من

در ره تو کمین خسم از ره دور می رسم

ای دل من به دست تو بشنو داستان من

گرد فلک همی‌دوم پر و تهی همی‌شوم

زانک قرار برده‌ای ای دل و جان ز جان من

گرد تو گشتمی ولی گرد کجاست مر تو را

گرد در تو می دوم ای در تو امان من

عشق برید ناف من بر تو بود طواف من

لاف من و گزاف من پیش تو ترجمان من

گه همه لعل می شوم گاه چو نعل می شوم

تا کرمت بگویدم باز درآ به کان من

گفت مرا که چند چند سیر نگشتی از سخن

زانک سوی تو می رود این سخن روان من