گنجور

 
مولانا

چهره شرمگین تو بستد شرمگان من

شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان من

مه که نشانده تو است لابه کنان به پیش تو

پیش خودم نشان دمی ای شه خوش نشان من

در ره تو کمین خسم از ره دور می رسم

ای دل من به دست تو بشنو داستان من

گرد فلک همی‌دوم پر و تهی همی‌شوم

زانک قرار برده‌ای ای دل و جان ز جان من

گرد تو گشتمی ولی گرد کجاست مر تو را

گرد در تو می دوم ای در تو امان من

عشق برید ناف من بر تو بود طواف من

لاف من و گزاف من پیش تو ترجمان من

گه همه لعل می شوم گاه چو نعل می شوم

تا کرمت بگویدم باز درآ به کان من

گفت مرا که چند چند سیر نگشتی از سخن

زانک سوی تو می رود این سخن روان من

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۸۴۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من

همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من

ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو

دل شده‌ است سر به سر آب و گل گران من

پیشتر آ دمی بنه آن بر و سینه بر برم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

گر چه ز خوی نازکت سوخته گشت جان من

سوی تو می کشد هنوز این دل ناتوان من

خواب نماند خلق را در همه شهر از غمت

دور شنیده می شود در دل شب فغان من

هیچ غبارت از درون می نپذیر دم سکون

[...]

صفایی جندقی

هجر رخت زد آتشی در نی استخوان من

روی فلک سیاه شد از اثر دخان من

سوزم و همچنان بود شوق تو در روان من

میرم و همچنان رود نام تو برزبان من

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه