محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴
چو گریم بی تو اشگم از بن مژگان فرو ریزد
که چون خیزم ز جا سیلابم از دامان فرو ریزد
پذیرد طرح کاخ عشرتم دوران مگر روزی
کز آهم این نیلوفری ایوان فرو ریزد
نیامد آن سوار کج کله در مجلس رندان
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹
ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد
نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد
چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد
چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد
بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵
دلا نخل امل بنشان که باز آن سروناز آمد
تو هم ای خان باز آ که عمر رفته باز آمد
گریزان شد فراق و هجر بیخم زد تو هم اکنون
روی افسرده کی کان مایهٔ سوز و گداز آمد
بزن بر بام چرخ ای بخت دیگر نوبت عشقم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶
چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد
دگر زحمت مکش جانا که تیرت بر نشان آمد
سحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم
که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمد
نمازم کرد تلقین شیخ و آخر زان پشیمان شد
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸
دم جان دادن آن بت بر سرم با تیغ کین آمد
پس از عمری که آمد بر سر من این چنین آمد
ز قتلم شد پشیمان تا ز اندوهم برآرد جان
نه پنداری که رحمش بر من اندوهگین آمد
سخنچین عقدهای در کار ما افکنده پنداری
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴
ملامت گو که گاهی همچو ماه از روزنت بیند
بیاید کاشکی در روزن چشم منت بیند
سمن را رعشه درتابد که از باد سحرگاهی
براندام چو گل لرزیدن پیراهنت بیند
در آغوش خیالت جذبهای میخواهد این مخمور
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰
سیه چشمی که شادم داشت گاهی از نگاه خود
فغان کز چشم او آخر فتادم از گناه خود
نمیدانم چرا برداشت از من سایهٔ رحمت
سهی سروی که دارد عالمی را رد پناه خود
کشد شمشیر و گوید سر مکش از من معاذالله
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳
رهی دارم که از دوری به پایان دیر میآید
سری کز بی سرانجامی به سامان دیر میآید
به پیراهن دریدن تا به دامان میرود دستم
ز ضعفم چاک پیراهن به دامان دیر میآید
صبا جنبید و میدان رفته شد یارب چرا این سان
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴
صبا از کشور آن پاکدامان دیر میآید
ز یوسف بوی پیراهن به کنعان دیر میآید
سواری تند در جولان و شوری نیست در میدان
چرا آن شهسوار افکن به میدان دیر میآید
مگر از سیل اشگم پای قاصد در گلست آنجا
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۵
به گوشم مژدهٔ وصل از در و دیوار میآید
دلم هم میتپد الله امشب یار میآید
سپند آتش شوقم که هردم هاتفی دیگر
بگوشم میزند کان آتشین رخسار میآید
بسوی در ز شوق افتان و خیزان میروم هر دم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶
سخن کز حال خود گویم ز حرفم بوی درد آید
بلی حال دگر دارد سخن کز روی درد آید
چنان خو کرده با دردش دل اندوهگین من
که روزی صد ره از راحت گریزد سوی درد آید
نجات از درد جستن عین بی دردیست میدانم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹
قضا از آسمان هرگه در بیداد بگشاید
زمین بر من زبان بهر مبارک باد بگشاید
به خاک از رشحهٔ خون نقش شیرین آید ولیلی
رگ فرهاد و مجنون را اگر فصاد بگشاید
خط پرویز را از عشق خود در وادی شیرین
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱
ازین لیلی و شانم خاطر ناشاد نگشاید
به جز شیرین کسی بند از دل فرهاد نگشاید
چمن از دل گشایانست اما بر دل بلبل
که دارد قید گل از سنبل و شمشاد نگشاید
رگ باریک جانم خود به مژگان سیه بگشا
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲
گر از درج دهانش دم زنم از من به تنگ آید
ور از خوی بدش گویم سخن به جنگ آید
به پردازم به تیر از دل کشیدن کو برآرد پر
ز بس کز شست او بر دل خدنگ بیدرنگ آید
رخ از می ارغوانی کرد و بیرون رفت از مجلس
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳
خوش آن بیداد کز فریاد من جانان برون آید
نفیر دادخواهان سر کشد سلطان برون آید
به عزم بزم خاصش گیرم آن دم دامن رعنا
که داد دادخواهان داده از ایوان برون آید
فلک هم در طلب سرگشته خواهد گشت تا دیگر
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴
به اقبال از سفر چون مرکب آن نازنین آید
به استقبال خیل او تزلزل در زمین آید
به سرعت شخص طاقت پا بگرداند ز پشت زین
دمی کان سرو آزاد زمین بر روی زین آید
چو او بر خانه زین جان کند بهر تماشایش
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵
به قد فتنه گر چون در خرام آن نازنین آید
ز شوق آن قد و رفتار جنبش در زمین آید
چو آید بعد ایامی برون خلقی فتد در خون
اگر ماهی سهیلآسا برون آید چنین آید
به صیت حسن اول دل برد آنگه نماید رو
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶
چو غافل از اجل صیدی سوی صیاد میآید
نخستین رفتن خویشم در آن کو یاد میآید
من پا بسته روز وعدهات آن مضطرب صیدم
که خود را میکشم در قید تا صیاد میآید
اگر دیگر مخاطب نیستم پیشش چرا قاصد
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷
به مرگ کوه کن کَز وِی المها یاد میآید
هنوز از کوه تا دم میزنی فریاد میآید
همانا در کمال عشق نقصی بود مجنون را
که نامش بر زبانها کمتر از فرهاد میآید
بد من گر به گوشت خوش نمیآید چه سراست این
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱
رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش
عجب شمعی که از بالا به پایان میرود دودش
دمی در بزم و صد ره میکشد از بیم و امیدم
عتاب عشوه آمیز و خطاب خنده آلودش
میان آب و آتش داردم دیوانه وش طفلی
[...]