محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
جهان آرا شدی چون ماه و ننمودی به من خود را
چو شمع ای سیم تن زین غصه خواهم سوختن خود را
بیا بر بام و با من یک سخن زان لعل نوشین کن
که خواهم بر سر کوی تو کشتن بی سخن خود را
من از دیوانگی تیغ زبان با چرخ خواهم زد
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
چنین است اقتضا رعنائی قد بلندش را
که زیر ران او بیخود به رقص آرد سمندش را
به دنبال اجل جانها دوند از شوق اگر آن بت
کند دنبال دام اجل پیچان کمندش را
اگر صیدش ز شادی گم نکردی دست و پا رفتی
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
به افسون محو کردی شکوههای بیکرانم را
به هر نوعی که بود ای نوش لب بستی زبانم را
به نیکی میبری نامم ولی چندان بدی با من
که گم میخواهی از روی زمین نام و نشانم را
به این خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
بگو ای باد آن سر خیل رعنا پادشاهان را
سر کج افسران تاج سر زرین کلاهان را
همه محزون گدازان آفتاب مضطرب سوزان
شه اشفته حالان خسرو مجنون سپاهان را
تو ای سلطان خرم دل که از مشغولی غیرت
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
برین در میکشند امشب جهانپیما سمندی را
به سرعت میبرند از باغ ما سرو بلندی را
غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون
به صحرا میبرد از شهر بند صید بندی را
سپهرم مایهٔ بازیچهٔ خود کرده پنداری
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها
در اثنای نگاه تیز تیز آن لب گزیدنها
ز بس برجستنم در رقص دارد چون سپند امشب
به سویم گرم از شست آن ناوک رسیدنها
زبان زینهار افتد ز کار از بس که آید خوش
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
عجب گیرنده راهی بود در عاشق رباییها
نگاه آشنای یار پیش از آشناییها
ز حالت بر سر تیر اجل در رقص میرد
دل نخجیر را هر نغمه زان ناوکساییها
نیاری پای کم ای دل که خواهد کرد ناز او
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
رخش در غیر و چشم التفاتش در من است امشب
هزارش مصلحت درهر تغافل کردنست امشب
بتی کز غمزه هر شب دیگری را افکند در خون
نگاهی کرد و دانستم که چشمش برمنست امشب
تن و جانم فدای نرگس غماز او بادا
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
خیالش را به نوعی انس در جان من است امشب
که با این نیم جانیها دو جانم در تنست امشب
به صحبت هر که را خواند نهان آرد به قتل آخر
مرا هم خوانده گویا نوبت قتل منست امشب
به کف شمشیر و در سر باده چند اغیار را جوئی
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
هلالی بودی اول صد بلند اختر هوادارت
کنون ماه تمامی ناتمامی آن چنان یارت
به آب دیده پروردم نهالت را چه دانستم
که بر هربی بصر بارد ثرم نخل ثمر بارت
هنوزت بوی شیر از غنچهٔ سیراب میآید
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹
به قصد جان من در جلوه آمد قد رعنایت
به قربانت شوم جانا بمیرم پیش بالایت
ازین بهتر نمیدانم طریق مهربانی را
که ننشینم ز پا تا جان دهم از مهر در پایت
توانم آن زمان در عشق لاف دردمندی زد
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴
زهی طغیان حسنت بر شکیب کار من باعث
ظهورت بر زوال عقل دعوی دار من باعث
ندانم از تو هر چند از ستم فرمائی آزارم
که آن حسن ستم فرماست بر آزار من باعث
تو تا غایت نبودی خانمان ویران کن مردم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
درختان تا شوند از باد گاهی راست گاهی کج
قد خلق از سجودت باد گاهی راست گاهی کج
ز بس حسرت که دارد بر تواضع کردن شیرین
کشد نقش مرا فرهاد گاهی راست گاهی کج
زند پر مرغ روحم چون شود از باد جولانش
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد
که من دیوانه گردم بازو خلقی در عذاب افتد
ز بس لطف من و اندام زیبایت عجب دارم
که دیبا گر بپوشی سایهات بر آفتاب افتد
اگر در خواب بینم پیرهن را بر تنت پیچان
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶
دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمیگنجد
غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمیگنجد
چو گرد آید جهانی غم به دل گنجد سریست این
که در جائی به این تنگی متاع کم نمیگنجد
طبیبا چون شکاف سینه پر گشت از خدنگ او
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰
سبک جولان سمندی کان پری در زیر ران دارد
به رو بسیار میلرزم که باری بس گران دارد
من سر گشتهٔ بی دست و پا گرچه عنانش را
به میلش میکشم از یک طرف نازش عنان دارد
خدنگی کز شکاری کرده دشت عشق را خالی
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴
طبیب من ز هجر خود مرارنجور میدارد
مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور میدارد
چو عذری هست در تقصیر طاعت می پرستان را
امام شهر گر دارد مرا معذور میدارد
به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشین عیبی
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸
اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد
فلک زان رشحهتر گردد زمین زان شعله درگیرد
نماید در زمان ما و تو بازیچهٔ طفلان
فلک گردد ور عشق لیلی و مجنون ز سر گیرد
به بالینش سحر آن زلف و عارض را چنان دیدم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹
اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد
بود خار وجودم از ره او زود برگیرد
به جانان مینویسم شرح سوز خویش و میترسم
کز آتشناکی مضمون زبان خامه درگیرد
بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰
چو ممکن نیست کان مه پاسبان محفلم سازد
بکوشم تا سگ دنباله گیر محملم سازد
ازو چون پرده افتد برملا از من کند رنجش
که از همراهی خود با رقیبان غافلم سازد
کند بر من به تیغ آن بت گنه ثابت که هر ساعت
[...]