گنجور

 
محتشم کاشانی

اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد

بود خار وجودم از ره او زود برگیرد

به جانان می‌نویسم شرح سوز خویش و می‌ترسم

کز آتشناکی مضمون زبان خامه درگیرد

بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم

به جلاد اجل گو تا پی کار دگر گیرد

طبیبم نیز رویش دید و خصمم گشت می‌ترسم

که بر مرگم رگ جان بعد ازین خصمانه‌تر گیرد

چو آمیزد حیا با آه آتشبار من شبها

به جای سبزه و شبنم جهان را در سپر گیرد

اگر فصاد بگشاید رگ بیمار عشقت را

ز خون گرمش آتش از زبان نیشتر گیرد

به چشم کم مبین ملک جنون را کاندرین کشور

گدا باشد که باج از خسروان بحر و برگیرد

نماند بر زمین جنبنده از بیداد گوناگون

اگر یک لحظه گردون خوی آن بیدادگر گیرد

اگر همرنگ مائی محتشم در بزم عشق او

ز جان برگیرد دل تا صحبت ما و تو درگیرد