گنجور

 
محتشم کاشانی

چو ممکن نیست کان مه پاسبان محفلم سازد

بکوشم تا سگ دنباله گیر محملم سازد

ازو چون پرده افتد برملا از من کند رنجش

که از همراهی خود با رقیبان غافلم سازد

کند بر من به تیغ آن بت گنه ثابت که هر ساعت

ز بیم جان به ناواقع گناهی قایلم سازد

ز دل بس رازهای پرده گر سر بر زند روزی

که دل فرسائی بار جفا نازک دلم سازد

ز فتانی به ایمائی کند واقف رقیبان را

اجازت ده نگاهش چون به ابرو مایلم سازد

ز خارج پیچشی‌ها در دمم باید شدن بیرون

دمی از مصلحت در بزم خود گر داخلم سازد

درونم محتشم زان مست کین خواهد شدن شادان

ولی روزی که دور چرخ ساغر از گلم سازد