گنجور

 
محتشم کاشانی

نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد

که من دیوانه گردم بازو خلقی در عذاب افتد

ز بس لطف من و اندام زیبایت عجب دارم

که دیبا گر بپوشی سایه‌ات بر آفتاب افتد

اگر در خواب بینم پیرهن را بر تنت پیچان

تنم از رشگ آن بر بستر اندر پیچ و تاب افتد

غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه

ز بد مستی که بزم آراید و ناگه به خواب افتد

چسان پنهان کنم از همنشینان مهر مه‌روئی

که چون نامش برآید جان من در اضطراب افتد

ز هجر افتادم از دریوزه وصلش چو گمراهی

که جوید آب و با چندین مشقت در سراب افتد

ندارد محتشم تاب نظر هنگام لطف او

معاذالله اگر بر من نگاهش از عتاب افتد