گنجور

 
محتشم کاشانی

به افسون محو کردی شکوه‌های بیکرانم را

به هر نوعی که بود ای نوش لب بستی زبانم را

به نیکی می‌بری نامم ولی چندان بدی با من

که گم می‌خواهی از روی زمین نام و نشانم را

به این خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من

نمائی دوستی و دوست داری دشمنانم را

گمانم بود کاخر آشنائی بر طرف سازی

شدی بیگانه ای خُوش ، تا یقین کردی گمانم را

چو رنجانید یاران را به جان نتوان نشست ایمن

خبر کن ای صبا زین نکته باری نکته دانم را

چو بلبل زان نکردم باز میل گلشن کویت

که چون رفتم به زاغان دادی ای گل آشیانم را

اگر فرمان برد دل محتشم من بعد باخوبان

من و بیگانگی کین آشنائی سوخت جانم را