مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳
بروید ای حریفان بکشید یار ما رابه من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانههای شیرین به بهانههای زرینبکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایمهمه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسونبزند گره بر آب او و ببندد او […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴
چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالاز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها
به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شدکه فکند در دماغم هوسش هزار سودا
همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نیچه روم چه روی آرم به برون و یار این جا
که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت اوکه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرابستان ز من شرابی که قیامتست حقا
چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اولدومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را
غم و مصلحت نماند همه را فرود راندپس از آن خدای داند که کجا کشد تماشا
تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگیبجهی چو آب چشمه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶
چمنی که تا قیامت گل او به بار باداصنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز بگاه میر خوبان به شکار میخرامدکه به تیر غمزه او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دمکه دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرینکه برو که […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱
هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشبکه براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب
چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودستتو برآ بر آسمانها بگشا طریق و مذهب
نفسی فلک نیاید دو هزار در گشایدچو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن لب
سوی بحر رو چو ماهی که بیافت در شاهیچو بگوید او چه خواهی […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۶
خضری که عمر ز آبت بکشد دراز گردددر مرگ برخورنده ابدا فرازگردد
چو نظر کنی به بالا سوی آسمان اعلادو هزار در ز رحمت ز بهشت باز گردد
چو فتاد سایه تو سوی مفسدان مجرمهمه جرمهای ایشان چله و نماز گردد
چو رکاب مصطفایی سوی عفو روی آرددو هزار بولهب هم خوش و پرنیاز گردد
چو دو دست همچو […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۷
صنما جفا رها کن کرم این روا نداردبنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتمبه درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همیرسیدم خبری که میپزیدمز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رخان چون زر من به بر چو سیم خامتبه زر او ربوده […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۸
چمنی که جمله گلها به پناه او گریزدکه در او خزان نباشد که در او گلی نریزد
شجری خوش و خرامان به میانه بیابانکه کسی به سایه او چو بخفت مست خیزد
فلکی چو آسمانها که بدوست قصد جانهاکه زحل نیارد آن جا که به زهره برستیزد
گهری لطیف کانی به مکان لامکانیبویست اشارت دل چو دو دیده […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۹
چه توقفست زین پس همه کاروان روان شدنگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان شد
ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بیمرپی روز همچو سایه به طریق آسمان شد
نه ز لامکان رسیدی همه چیز از آن کشیدیدل تو چرا نداند به خوشی به لامکان شد
همه روز لعب کردی غم خانه خود نخوردیسوی خانه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۰
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامدچو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنبها گشادم ز هزار خم چشیدمچو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخنددکه سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردمچه مراد […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۱
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نمانددلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشوییدهله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنستجز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغربسوی […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۲
صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمدبگذر بدین حوالی که جهان به هم برآمد
به دو چشم نرگسینت به دو لعل شکرینتبه دو زلف عنبرینت که کساد عنبر آمد
به پلنگ عزت تو به نهنگ غیرت توبه خدنگ غمزه تو که هزار لشکر آمد
به حق دل لطیفی خوش و مقبل و ظریفیکه بر او وظیفه تو ابدا […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۳
سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمدبه مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد
نه سبوی او بدیدم نه ز ساغرش چشیدمکه هزار موج باده به دماغ من برآمد
بگشاد این دماغم پر و بال بینهایتکه به آفتاب ماند که به ماه و اختر آمد
به مبارکی و شادی چو جمال او بدیدمز جمال او دو […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۴
به میان دل خیال مه دلگشا درآمدچو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد
بت و بت پرست و مؤمن همه در سجود رفتندچو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد
دل آهنم چو آتش چه خواست در منارشنه که آینه شود خوش چو در او صفا درآمد
به چه نوع شکر گویم که […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۴
مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شکرگه بوسه است تنها نه کنار و چیز دیگر
بنشین نظاره میکن ز خورش کناره میکندو هزار خشک لب بین به کنار حوض کوثر
اگر آتش است روزه تو زلال بین نه کوزهتری دماغت آرد چو شراب همچو آذر
چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خنداندل نور گشت فربه تن […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
همه صیدها بکردی هله میر بار دیگرسگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطهها بخوردی همه کارها بکردیمنشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی به وکیل درسپردیبشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتینفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
اگر آتش است یارت تو برو در او همیسوزبه شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همیکش تو موافقت همیکنچو لباس تو درانند تو لباس وصل میدوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانیز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالفهمه گم کننده […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
شدهام سپند حسنت وطنم میان آتشچو ز تیر تست بنده بکشد کمان آتش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآردچه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش
بمسوز جز دلم را که ز آتشت به داغمبنگر به سینه من اثر سنان آتش
که ستارههای آتش سوی سوخته گرایدکه ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
غم عشق آتشینت چو […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱۹
تو گواه باش خواجه که ز توبه توبه کردمبشکست جام توبه چو شراب عشق خوردم
به جمال بینظیرت به شراب شیرگیرتکه به گرد عهد و توبه نروم دگر نگردم
به لب شکرفشانت به ضمیر غیب دانتکه نه سخره جهانم نه زبون سرخ و زردم
به رخ چو آفتابت به حلاوت خطابتکه هزارساله ره من ز ورای گرم و […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۰
هوسی است در سر من که سر بشر ندارممن از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانیمن از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم
کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بسچه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم
سحری ببرد عشقش دل خسته […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۱
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویمنه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانیپنهان از او بپرسم به شما جواب گویم
به قدم چو آفتابم به خرابهها بتابمبگریزم از عمارت سخن خراب گویم
به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتمبه میانه قشورم همه از لباب گویم
من اگر چه سیب […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۲
تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابمصنما چه می شتابی که بکشتی از شتابم
تو رئیسی و امیری دم و پند کس نگیریصنما چه زودسیری که ز سیریت خرابم
چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانیکه نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم
چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازینشود دلم نمازی چو […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۳
هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدمپی من تصوری را که بکرد هم بدیدم
سگ او گزید پایم بنمود بس جفایمنگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم
چو به رازهای فردان برسیدهام چو مردانچه بدین تفاخر آرم که به راز او رسیدم
همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمدکه به […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۴
خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارمسر مست گفته باشد من از این خبر ندارم
شب و روز می بکوشم که برهنه را بپوشمنه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم
علمی به دست مستی دو هزار مست با ویبه میان شهر گردان که خمار شهریارم
به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشایدچه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۵
دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارمز تو درشکست عهدم ز تو باد شد قرارم
ز ره زیاده جویی به طریق خیره روییبروم که کدخدایم غله بدروم بکارم
همه حل و عقد عالم چو به دست غیب آمدمن بوالفضول معجب تو بگو که بر چه کارم
چو قضا به سخره خواهد که ز سبلتی بخنددسگ لنگ را […]
