گنجور

 
مولانا

هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب

که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب

چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودست

تو برآ بر آسمان‌ها بگشا طریق و مذهب

نفسی فلک نیاید دو هزار در گشاید

چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن لب

سوی بحر رو چو ماهی که بیافت در شاهی

چو بگوید او چه خواهی تو بگو الیک ارغب

چو صریر تو شنیدم چو قلم به سر دویدم

چو به قلب تو رسیدم چه کنم صداع قالب

ز سلام خوش سلامان بکشم ز کبر دامان

که شده‌ست از سلامت دل و جان ما مطیب

ز کف چنین شرابی ز دم چنین خطابی

عجب‌ست اگر بماند به جهان دلی مودب

ز غنای حق برسته ز نیاز خود برسته

به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب

بکش آب را از این گل که تو جان آفتابی

که نماند روح صافی چو شد او به گل مرکب

صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت

که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب

دو جهان ز نفخ صورت چو قیامتست پیشم

سوی جان مزلزلست و سوی جسمیان مرتب

به سخن مکوش کاین فر ز دلست نی ز گفتن

که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۰۱ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اثیر اخسیکتی

ز میان ببرد ناگه، دل من بتی شکر لب

بدو رخ برادر مه، بدو زلف نایب شب

دو کمند عنبرینش، ز خم و گره مسلسل

دو عقیق شکرینش، ز دو گوهر مرکب

قدم نظر شکسته، رخش از فروغ بی‌حد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه