گنجور

 
مولانا

اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا

بستان ز من شرابی که قیامت است حقا

چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول

دومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را

غم و مصلحت نمانَد همه را فرو دَرانَد

پس از آن خدای داند که کجا کشد تماشا

تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی

بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا

بده آن می رواقی هله ای کریم ساقی

چو چنان شوم بگویم سخن تو بی‌محابا

قدحی گران به من ده به غلام خویشتن ده

بنگر که از خمارت نگران شدم به بالا

نگران شدم بدان سو که تو کرده‌ای مرا خو

که روانه باد آن جو که روانه شد ز دریا