گنجور

 
مولانا

چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا

ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها

به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد

که فکند در دماغم هوسش هزار سودا

همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی

چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا

که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او

که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا

نظری به سوی خویشان نظری برو پریشان

نظری بدان تمنا نظری بدین تماشا

چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد

به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما

بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او را

ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا

من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد

اثری ز نور آن مه خبری کنید ما را

چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت

بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت دریا

خبرش ز رشک جان‌ها نرسد به ماه و اختر

که چو ماه او برآید بگدازد آسمان‌ها

خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم

چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک سقا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۶۴ به خوانش محسن لیله‌کوهی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا

بستان ز من شرابی که قیامت است حقا

چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول

دومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را

غم و مصلحت نمانَد همه را فرو دَرانَد

[...]

اسیری لاهیجی

بهوای روی جانان دل و جان ماست شیدا

ز خیال زلف مشکین بسرم هزار سودا

ز شراب عشق مستم ز خمار عقل رستم

چکنم صلاح و تقوی چو شدم بعشق رسوا

چو ز لوح دل بشستی همه نقوش اغیار

[...]

فیض کاشانی

چه شود اگر نسیمی ز در تو بوی آرد

به پیام آشنائی بنوازد آشنا را

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فیض کاشانی
یغمای جندقی

پی خدمت تو خواهم تن و جان خویشتن را

چو نباشد این سعادت نه من و نه زندگانی

رضاقلی خان هدایت

نه شکوفه‌ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم

همه حیرتم که دهقان به چه کار کشت ما را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه