گنجور

 
مولانا

اگر آتش است یارت تو برو در او همی‌سوز

به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز

تو مخالفت همی‌کش تو موافقت همی‌کن

چو لباس تو درانند تو لباس وصل می‌دوز

به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی

ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز

به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف

همه گم کنند ره را چو ستیزه شد قلاوز

تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید

تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز

که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر

که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۱۹۷ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم