گنجور

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

کو جذبه که آن بستاند مرا از من

کو جرعه که تا گردم فارغ از من

کو باده ئی که تا بخورم بیخبر شوم

از خویشتن که سخت ملولم ز خویشتن

کو آن عزیز مصر ملاحت که تا دمد

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

دلی دارم که باشد جای جانان

مدام از دل بود ماوای جانان

دلی دارم چو آینه که دائم

در او بینم رخ زیبای جانان

سویدائیست آندل را که دائم

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

گنج های بینهایت یافتم در کنج دل

کنج جانرا بین که چون شد کان گنج بیکران

جان من از عالم نام و نشان آمد برون

بی نشان شد تا درآمد در جهان بی کران

تا کی آمد در حزاب آباد دل کنجی بدید

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

ایدوست بیا بر نظر ما نظری کن

بر دیده جان و دل شیدا نظری کن

اول به‌رخ خویش مدد بخش جلائی

وانگاه دران عین مجالی نظری کن

تاریک بود آینه از رخ ننماید

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

قطره ائی از قعر دریا دم مزن

ذره‌ئی از مهر والا دم مزن

مرد امروزی هم از امروز گوی

از پری و دی و فردا دم مزن

چون نمیدانی زمین و آسمان

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

چه ساقی است که مست مدام اوست جهان

چه باده است که ندانم که جام اوست جهان

چه ماهیست که در شست کاینات افتاد

چه دانه است و چه مرغی که دام اوست جهان

دلم رسید بروزی که روزها شب اوست

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

ایدل اینجا کوی جانان است از جان دم مزن

از دل و جان جهان در پیش جانان دم مزن

گر تو مرد درد اویی هیچ از درمان مگو

درد او را به ز درمان دان ز درمان دم مزن

کفر ایمان را به اهل کفر و ایمان واگذار

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

پیش و قد ریش از سر و گلستان دم مزن

در تماشای بهار و باغ و بستان دم مزن

چون دل دیوانه در زنجیر زلف دلبر است

حلقه زنجیر آن مجنون بجنبان دم مزن

ایدل سرگشته و حیران بدان زلف و رخش

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

بیا ز چهره خوبان جمال خود را ببین

ز خط و خال بتان خط و خال خود را بین

ز شکل و هیاءت و رخسار و ابروی خوبان

به بدر خویش نظر کن هلال خود را بین

بیا بعزم تماشا بکاینات نظر

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

گفتمش خواهم که بینم مر ترا ای نازنین

گفت اگر خواهی مرا بینی برو خود را ببین

گفتمش با تو نشستن آرزو دارد دلم

گفت اگر این آرزو باشد ترا با خود نشین

گفتمش بی پرده با تو گر سخن گویم رواست

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

ای همه صفات من آینه صفات تو

نیست حیات من بجز شعبه ای از حیات تو

جام جهان نمای من صورت توست گرچه هست

جام جهان نمای تو صورت کائنات تو

گنج توئی، طلسم من ذات تویی و اسم من

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

هیچکس به خویشتن ره نبرد به سوی او

بلکه به پای او رود هر که رود به کوی او

پرتو مهر روی او تا نشود دلیل جان

جان نکند عزیمت دیدن مهر روی او

دل کششی نمیکند هیچ مرا به سوی او

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

آنکه عمری در پی او می‌دویدم سو‌ به سو

ناگهانش یافتم با دل نشسته روبه‌رو

آخرالامرش بدیدم معتکف در کوی دل

گرچه بسیاری دویدم از پی او کو‌ به کو

دل گرفت آرام چون آرام جان در بر گرفت

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

صفت و شکل و دهانش بزبان هیچ مگو

بیقینش چو بدیدی بگمان هیچ مگو

گر مرا هیچ از آن ذوق دهان حاصل شد

بر پی ذوق از آن ذوق دهان هیچ مگو

از میان خوش بکنار آی و بگیرش بکنار

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

عشق من حسن ترا درخور اگر هست بگو

چون منت در دو جهان مظهر اگر هست بگو

منظری نیست ترا بِه ز‌دل و دیده من

زین دل و دیده نظر بهتر اگر هست بگو

غیر سودای تو اندر دل ما چیزی نیست

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

بیا دلا به کجا خورده شراب بگو

ز خمّ مست که گشتی چنین خراب بگو

میان بادیه شوق چون شدی تشنه

کجا شدی و چه دیدی که دادت آب بگو

چه حکیمت است دلا در سوال روز الست

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

آن مرغ بلند آشیانه

چون کرد هوای دام و دانه

پرواز گرفت گشت ظاهر

از سایه تیر او زمانه

مرغی که دو کون سایه اوست

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

آن که خود را مینماید در رخ خوبان چو ماه

میکند از دیده عشاق در خوبان نگاه

وانکه حسنش را بود از روی هر مرد ظهور

هست عشقش را دل عشاق مسکین جلوه گاه

عشقش از معشوق بر عاشق کند آغاز جور

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

لب ساقی مرا هم نقل و هم جام است و هم باده

مدامم از لب ساقی بود مجموع آماده

برای عکس رخسارش ولی دارم چو آیینه

که همچون باده و جام است هم صافی و همساده

مرا مستی که از ساقی بود بگذار تا باشد

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

منم ز یار نگارین خود جدا مانده

به دست هجر گرفتار و بی‌نوا مانده

نخست گوهر با قیمت و بها بودی

به خاک تیره فرو رفته بی‌بها مانده

فتاده دور ز خاصان بارگاه ازل

[...]

شمس مغربی
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
sunny dark_mode