گنجور

 
شمس مغربی

منم ز یار نگارین خود جدا مانده

به دست هجر گرفتار و بی‌نوا مانده

نخست گوهر با قیمت و بها بودی

به خاک تیره فرو رفته بی‌بها مانده

فتاده دور ز خاصان بارگاه ازل

اسیر خاک ابد گشته در بلا مانده

مقرب در درگاه کبریا بوده

به دست کبر گرفتار و در ریا مانده

به چار میخ طبیعت بدوخته محکم

به حبس شش جهت کون مبتلا مانده

هر‌آن‌که دید مرا گفت در چنین حالت:

ببین ببین ز کجا آمده کجا مانده !

شب است و راه بیابان و من ز قافله دور

غریب و  عاشق و مسکین ضعیف و  وامانده

کجاست پرتو حسنت که رهنما گردد

که هست جان من از راه و رهنما مانده

شده ز دوری خورشید، مغربی حقیر

به سان ذره‌ی‌سرگشته در هوا مانده