گنجور

 
شمس مغربی

دلی دارم که باشد جای جانان

مدام از دل بود ماوای جانان

دلی دارم چو آینه که دائم

در او بینم رخ زیبای جانان

سویدائیست آندل را که دائم

نباشد خالی از سودای جانان

دلم را نیست پروای دل و جان

که ناپرواست از پروای جانان

درونی دارم از غوغای عالم

شده خالی پر از غوغای جانان

بسان کشتی اندر انقلاب است

مدام از جنبش دریای جانان

دماغ جان همی دارد معطر

نسیم زلف مشک آسای جانان

روان مغربی پر شور دارد

لب شیرین شکر خای جانان