شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
نیست پنهان حق ز چشم مردمان و حق شناس
گرچه هر ساعت نماید خویش را در هر لباس
هر زمان آید بلبسی یار از خلوت برون
گاه اطلس پوش گشته گاه پوشیده لباس
گر هزاران جامه پوشد قامت او هر زمان
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
میکند بر دل تجلی مهر رویش هر نفس
تا که گردد نور ماه دل ز مهرش مقتبس
آنچه عالم خوانمش خورشید او راسایه است
در حقیقت سایه و خورشید یک چیزند و بس
چشم عنقابین مگس را نیست زان نشناسدش
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
طریق مدرسه و رسم خانقاه مپرس
ز راه رسم گذر کن طریق و راه مپرس
طریق فقر و فنا پیش گیر و خوش میباش
ز پس نظر مکن و غیر پیشگاه مپرس
ز تنگنای جسد چون برون نهی قدمی
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
دلا گر دیده ای داری بیا بگشا بدیدارش
ز رخسار پریرویان ببین خوبی ز رخسارش
چو خورشید پریرویان هزاران مشتری دارد
بده خود را بجز او را اگر هستی خریدارش
ببازار آمد آن دلبر ز خلوتخانه وحدت
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
دل من آیینه تست مصفا دارش
از پی عکس رخ خویش مهیّا دارش
رخ زیبای ترا آینه میباید
از برای زرخ زیبای تو زیبا دارش
حیف باشد که بود نقش من و باد روی
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
مرا ز من بستان دلبرا بجذبه خویش
که نیست هیچ حجابی چو من مرا در پیش
مرا ز من ز سوی کائنات با خود کش
کزان طرف همه نوش است و این طرف همه نیش
از آنکه با تو شده دوست دشمن خویشم
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
او چون فکند خویش تو خود را میفکنش
از خود شکسته است ازین بیش مشکنش
تا شد دلم مقیم سر زلف دلبرت
از یاد رفت منزل و ماوا و مسکنش
دل آنچنان بیاد تو مشغول گشته است
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش
نه از یکسوش می بینم که میبینم ز هر سویش
کشد هر دم مرا سویی کمند زلف مه رویی
که اندر هر سر موئی نمیبینم بجز مویش
ندانم چشم جادویش چو افسون خواند بر چشمم
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
نقشی به بست دلبر من بر مثال خویش
آراستش بزیور حسن و جمال خویش
آورد در وجود برای سجود خود
آن نقش که داشت بتم در خیال خویش
آئینه بساخت ز مجموع کاینات
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰
تا شراب عشق از جام ازل کردیم نوش
تا ابد هرگز نخواهیم آمد از مستی بهوش
آمد آوازی بگوش جان از جانان ما
ما بر آن آواز تا اکنون نهادستیم گوش
از سماع قولِ کُن وز نغمه روز الست
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
بیا که کرده ام از نقش غیر آینه پاک
که تا تو چهره خود را بدو کنی ادراک
اگر نظر نکنی سوی من در آینه کن
تو خود بمثل منی کی نظر کنی خاشاک
اگر چه آینه روی جانفزای تو اند
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
تویی خلاصهٔ ارکانِ اَنجُم و افلاک
ولی چه سود که خود را نمیکنی ادراک
تو مهر مشرق جانی به غرب جسم نهان
تو درّ گوهر پاکی فتاده در دل خاک
تویی که آینهٔ ذات پاک اللهی
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
نظرت فی رمقی نظره فصا ز فداک
وصلتی بوجودی وجدت ذاتک ذاک
نظرت فیک شهود او ما شهدت سوای
نظرت فی وجود او ما وجدت سواک
اذا جلوت علینا محبته و رضاک
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
بر دل ریشم لبت دارد بسی حق نمک
گر بپرسی ز اشک خونینم بگوید یکبهیک
مردم چشم جهانی در جهان مردمی
ای تو چشم و جان و مردم را به جای مردمک
ای دل ار خواهی ببینی خضر را خطش ببین
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
زهی ساکن شده در خانه دل
گرفته سر بسر کاشانه دل
تو آن گنجی که از چشم دو عالم
شدی مستور در ویرانه دل
دلم بیتو ندارد زندگانی
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
اگرچه پادشه عالمم گدای توام
تو از برای منی و من از برای توام
جهان که بنده از بندگان حضرت تست
از آن فدای من آمد که من فدای توام
جهان بذات و صفت دم بدم غذای من است
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷
ما سالها مقیم در یار بوده ایم
اندر حریم محرم اسرار بوده ایم
با یار خوشخرامم و خندان بکام دل
بیزحمت و مشقت اغیار بوده ایم
اندر حرم مجاور و در کعبه معتکف
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
ما جام جهان نمای ذاتیم
ما مظهر جمله صفاتیم
ما نسخه نامه اللهیم
ما گنج طلسم کائناتیم
هم صورت واجب الوجودیم
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
هر سو که دویدیم همه سوی تو دیدیم
هر جا که رسیدیم سر کوی تو دیدیم
هر قبله که بگزید دل از بهر اطاعت
آن قبله دل را خم ابروی تو دیدیم
هر سرو روان را که درین گلشن دهر است
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
تا مهر تو دیدیم، ز ذرّات گذشتیم
از جمله صفات از پی آن ذات گذشتیم
چون جمله جهان مظهر و آیات وجودند
اندر طلب از مظهر و آیات گذشتیم
با ما سخن از کشف و کرامات مگوئید
[...]