گنجور

 
شمس مغربی

نقشی به بست دلبر من بر مثال خویش

آراستش بزیور حسن و جمال خویش

آورد در وجود برای سجود خود

آن نقش که داشت بتم در خیال خویش

آئینه بساخت ز مجموع کاینات

در وی بدید حسن جمال و جلال خویش

یک دفتر از مکارم اخلاق جمع کرد

مجموعه بساخت ز حسن خصال خویش

کس در جهان نداشت از احوال او خبر

آگاه کرو جمله جهانرا ز حال خویش

طوطی مثال خویش چو بیند در آینه

آید هر آینه بسخن با مثال خویش

پرسید یک سخن چو کسی غیر او نبود

هم خویشتن بگفت جواب سوال خویش

با مغربی حکایت خود سربسر بگفت

در مغربی چو دید مجال مقال خویش