گنجور

 
شمس مغربی

نظرت فی رمقی نظره فصا ز فداک

وصلتی بوجودی وجدت ذاتک ذاک

نظرت فیک شهود او ما شهدت سوای

نظرت فی وجود او ما وجدت سواک

اذا جلوت علینا محبته و رضاک

وجدت عینک فینا فاننا مجلاک

ترا هر آینه چون رخ تمام ننماید

یکی هر آینه باید تمام صافی و پاک

منم که آینه دارم از دو کَون تمام

توئی که کرده خود را درو تمام ادراک

مرا که جلوه گه روی جانفزای توام

بدست خویش جلا ده برار از گل و خاک

کسی که هست بوصل تو دائماً خرّم

روا مدار ز هجر تو دائماً غمناک

مرا بناز چو پرورده مکن به نیاز

که از برای نجاتم نه از برای هلاک

منم که نور توام کی ز نار اندیشم

ز نار هر که بترسد بود خس و خاشاک

ز رشمن است همه باک مغربی ور نه

همه جهان چو بود دوستش ز دوست چه باک