گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

می فزایی خط مشکین عارض چون سیم را

می کشی بر صفحه امید حرف بیم را

روی تو در احسن التقویم اگر دیدی حکیم

کی نهادی ز آفتاب و مه رقم تقویم را

کشور خوبی مسلم شد تو را در گوش کش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

رحمی بده خدایا آن سنگدل جوان را

یا طاقتی و صبری این پیر ناتوان را

بختم جوان و عقلم پیر است لیک عشقش

آورده زیر فرمان هم پیر و هم جوان را

گر زرد شد گیاهی در خشکسال هجران

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

گذشت از حد خروش و گریه ابر نوبهاران را

کجا دانست یارب درد و داغ دل فگاران را

مبار ای ابر روز گشت آن چابک سوار آخر

که دیده بر ره است از دیرباز امیدواران را

ازین عشق جگرخواره چه دارم چشم بهبودی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

معلم گو مده تعلیم بیداد آن پریرو را

که جز خوی نکو لایق نباشد روی نیکو را

مرا چشم نکویی بود ازان بدخو چه دانستم

که خواهد گوش کردن در حق من قول بدگو را

رقیبا چون به ره می بینم افتاده رحمی کن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

گوشه برقع فتاد از طرف رخ آن ماه را

کشف شد نور تجلی عارف آگاه را

مایل طوبی نیاید سایه سرو قدت

منصب عالی چه لایق همت کوتاه را

در دعا جز دولت وصلت نمی خواهد دلم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

 

ای مه خرگه نشین از رخ برافکن پرده ا

شاد کن آخر گهی دلهای غم پرورده را

گر به گورستان مشتاقان سواره بگذری

جان دمد در تن صدای سم اسبت مرده را

جان به لب آوردیم لب بر لبم نه یک نفس

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

رخنه کردی دل به قصد جان من دیوانه را

دزد آری بهر کالا می شکافد خانه را

تخم مهر خال او در دل میفکن ای رقیب

بیش ازین ضایع مکن در سنگ خارا دانه را

خیز گو مشاطه کاندر زلف مشکینت نماند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

دو هفته شد که ندیدم مه دو هفته خود را

کجا روم به که گویم غم نهفته خود را

درآ ز خواب خوش ای بخت بد مگر بگشایم

به روی همچو مهش چشم شب نخفته خود را

خدای را مکن ای باغبان مضایقه چندان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

منم ز جان شده بنده مه یگانه خود را

که ساخت جلوه گه ناز بنده خانه خود را

قدم به خانه ام آن سرو تا نهاده به هر دم

هزار بوسه زنم خاک آستانه خود را

نداد دست جز اینم که ریختم ز دو دیده

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

بام برآی و جلوه ده ماه تمام خویش را

مطلع آفتاب کن گوشه بام خویش را

با همه می رسد غمت قسمت بنده هم بده

خاص به دیگران مکن رحمت عام خویش را

پخت ز تف غم دلم خام هنوز کار من

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

زان همی ریزم سرشک لاله رنگ خویش را

تا ز خون دیگران شویی خدنگ خویش را

می چنین گلبوی و گلرنگ است یا گل پیش تو

شست در آب از خجالت بوی و رنگ خویش را

می گدازم همچو زر در بوته بس کز آه گرم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

گر بدانی قیمت یک تار موی خویش را

کی دهی بر باد زلف مشکبوی خویش را

آمدی با روی از گل تازه تر دوشم به خواب

تازه کردی در دل من آرزوی خویش را

تا نگردد گل ز اشکم زین همه دل کز بتان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

بس که می آیم به کویت شرم می آید مرا

چون کنم جای دگر خاطر نیاساید مرا

از سر کویت من بی صبر و دل هر جا روم

گرچه باغ خلد باشد دل فرو ناید مرا

هر طرف صد خوبرو در جلوه نازند لیک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

چه بخت بود که ناگه بر سر رسید مرا

که داد مژده وصل تو هر که دید مرا

رمیده بود دل از هوش و صبر شکر خدا

که آن رمیده به دیدارت آرمید مرا

فتاد مرده تنی بودم از جمال تو دور

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

خوش است ناز تو ای سرو گل عذار مرا

نیاز پرور عشقم به ناز دار مرا

مگو به طرف چمن جلوه ریاحین بین

دلم اسیر تو با دیگران چه کار مرا

ز گشت باغ چه خیزد ز گل چه بگشاید

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

چه سود گریه خون چشم اشکبار مرا

چو نیست هیچ اثر گریه های زار مرا

به رهگذار چو خاکم فتاد هان ای بخت

بدین طرف برسان نازنین سوار مرا

نمی برم ز غم این بار جان برای خدای

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

فروغ روی تو خورشید و مه بس است مرا

جبینت آینه صبحگه بس است مرا

مرا چه حد که شود ابروی تو محرابم

نشان نعل سمندت به ره بس است مرا

چه غم که شاخ امل غنچه مراد نداد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

با تو یک دم بخت من همدم نمی سازد مرا

در حریم وصل تو محرم نمی سازد مرا

با غم مهجوری و اندیشه دوری خوشم

خاطر شاد و دل خرم نمی سازد مرا

دیگران را شاد دار ای جان به وصل خود که من

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

جدایی می کند بنیاد ما را

خدا بستاند از وی داد ما را

مقام ماه ما عالی ست ای هجر

بلند آهنگ کن فریاد ما را

به ما جز عشق آن بدخو نیاموخت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

ای با تو ز گل فراغ ما را

گل بی تو به سینه داغ ما را

در باغ گل از تو می برد بوی

بوی تو برد به باغ ما را

دارد شب هجر شعله آه

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۹۱
sunny dark_mode