گنجور

 
جامی

فروغ روی تو خورشید و مه بس است مرا

جبینت آینه صبحگه بس است مرا

مرا چه حد که شود ابروی تو محرابم

نشان نعل سمندت به ره بس است مرا

چه غم که شاخ امل غنچه مراد نداد

دلم که بسته ز خون ته به ته بس است مرا

حجاب شد سر زلف سیاه پیش رخت

همین علامت بخت سیه بس است مرا

به عشق کهنه که نو شد اگر گنه کارم

خط عذار تو عذر گفته بس است مرا

نگویمت گه و بیگه دلم نگه می دار

گهی ز چشم خوشت یک نگه بس است مرا

کنم به باده چو جامی دلالت صوفی

همین معامله در خانقه بس است مرا