گنجور

 
جامی

معلم گو مده تعلیم بیداد آن پریرو را

که جز خوی نکو لایق نباشد روی نیکو را

مرا چشم نکویی بود ازان بدخو چه دانستم

که خواهد گوش کردن در حق من قول بدگو را

رقیبا چون به ره می بینم افتاده رحمی کن

یکی زین سو خرامان بگذران آن سرو دلجو را

اگر پای سگی می بوسم ای ناصح مکن عیبم

که من روزی به کوی آشنایی دیده ام او را

به جای هر سر مو بر تن من باد صد نشتر

اگر خواهم ز درد دوست خالی یک سر مو را

نیفتادی میان خاک و خون هر دم اگر بودی

به راهش روی افتادن رشک بی ره و رو را

چنین آشفته و رسوا به کوی او مرو جامی

مبادا کز تو عار آید سگان آن سر کو را