گنجور

 
جامی

رخنه کردی دل به قصد جان من دیوانه را

دزد آری بهر کالا می شکافد خانه را

تخم مهر خال او در دل میفکن ای رقیب

بیش ازین ضایع مکن در سنگ خارا دانه را

خیز گو مشاطه کاندر زلف مشکینت نماند

بس که دلها شد گره راه گذشتن شانه را

می کنم سینه به ناخن کرده رو در کوی تو

می گشایم روزنی سوی تو این ویرانه را

عاقبت خواهم ز تو بیگانه گشتن چون کنم

ز آشنا پیش تو قدر افزون بود بیگانه را

عشق یکرنگی تقاضا می کند وین روشن است

ورنه شمع آتش چرا زد همچو خود پروانه را

جامی از خود رفت زان بت قصه کم گوی ای رفیق

مستمع در خواب شد کوتاه کن افسانه را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode