گنجور

 
جامی

دو هفته شد که ندیدم مه دو هفته خود را

کجا روم به که گویم غم نهفته خود را

درآ ز خواب خوش ای بخت بد مگر بگشایم

به روی همچو مهش چشم شب نخفته خود را

خدای را مکن ای باغبان مضایقه چندان

که یک نظاره کنم باغ نوشکفته خود را

رمید دل ز من از زلف دام نه که نخواهم

به جز شکار تو مرغ هوا گرفته خود را

ز هر چه غیر تو خالی ست دل بیا و بیار

حریم منزل از گرد غیر رفته خود را

مریز اشک من ای چشم خون گرفته که خواهم

کنم نثار رهش این در نسفته خود را

همین بس است به او نامه جامیا که نویسی

به خون دل سویش این دردناک گفته خود را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode