گنجور

 
جامی

گر بدانی قیمت یک تار موی خویش را

کی دهی بر باد زلف مشکبوی خویش را

آمدی با روی از گل تازه تر دوشم به خواب

تازه کردی در دل من آرزوی خویش را

تا نگردد گل ز اشکم زین همه دل کز بتان

می ربایی فرش سنگ انداز کوی خویش را

باغبان در چشم من عکس رخ و زلف تو دید

لاله و سنبل نشاند اطراف جوی خویش را

خاطرم ز آلایش زهد ریایی شد ملول

یک دو کاسه درد خواهم شست و شوی خویش را

ای که گویی خوی ازان بت می توانی باز کرد

رو که من به می شناسم از تو خوی خویش را

می دهم گفتم بهای خاک کویت آبروی

گفت رو جامی نگهدار آبروی خویش را