گنجور

 
جامی

بس که می آیم به کویت شرم می آید مرا

چون کنم جای دگر خاطر نیاساید مرا

از سر کویت من بی صبر و دل هر جا روم

گرچه باغ خلد باشد دل فرو ناید مرا

هر طرف صد خوبرو در جلوه نازند لیک

از همه نظاره روی تو می باید مرا

وه چه گفتم من که بینم گاه گاهی روی تو

دیگری را خوبرو گفتن نمی شاید مرا

بی خودی من ز عشقت گرچه از حد درگذشت

هر که بیند روی تو معذور فرماید مرا

گر تو را باشد گهی پروای غم فرسودگان

نیست غم گر جان و دل از غم بفرساید مرا

گفته ای جامی کم است از خاک پای ما بسی

زین تفاخر شاید ار سر بر فلک ساید مرا