گنجور

 
جامی

بام برآی و جلوه ده ماه تمام خویش را

مطلع آفتاب کن گوشه بام خویش را

با همه می رسد غمت قسمت بنده هم بده

خاص به دیگران مکن رحمت عام خویش را

پخت ز تف غم دلم خام هنوز کار من

پیش تو عرضه می کنم پخته و خام خویش را

شد به غلامی درت صرف جوانیم همه

بهر خدای تفقدی پیر غلام خویش را

بر تو سلام می کنم گرچه فرود یافتم

با شرف جواب تو قدر سلام خویش را

برد متاع هستیش زود به کشور عدم

هر که به دست عشق تو داد زمام خویش را

در ورقی که کرده ام نام سگانت را رقم

زیر ترک نوشته ام از همه نام خویش را

بر من خسته دل مزن طعنه به مهر نیکوان

صید کسی دگر مخوان آهوی دام خویش را

جامی تشنه لب که شد خاک ز شوق لعل تو

باده خور و بر او فشان جرعه جام خویش را