عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱ - حضور درد
زسر تا پا ی من گر همه اندوه و غم باشد
هنوز از اینچنین دردی که دارم از تو کم باشد
چگونه سر بسائی بر فلک کز غایت عزّت
به هر جا پا نهی سرها ترا زیر قدم باشد
غنیمت دان حضور درد و غم ای دل که دوران را
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲ - شرح جور یار
نمیدانم که او تا کی پی آزار خواهد شد
نگوید این دلم آخر از او بیزار خواهد شد
بدین خو چند روزی گر بماند از جفای او
تنم بیمار خواهد گشت و جان افگار خواهد شد
به خواب مرگ شد بخت من و گویند یارانم
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳ - طعنه بدخواه
من نمیگویم که جور روزگارم میکشد
طعنه بدخواه و بدعهدی یارم میکشد
دور از او بیطاقتی باشد که روزی چند بار
محنت و دردی و داغ انتظارم میکشد
من نهانی عشق ورزم با دل آن تندخو
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴ - سرمست صبغت الله
وقت مستی بلبلان آمد
گوییا گل به بوستان آمد
بلبل آنجا خموش و حاضر باش
بشنو این سِر که در میان آمد
مجلسِ عاشقانِ مستِ خدا
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵ - خاکستری
کسی کاو یار خود دارد چرا بر دیگری بندد
حرامش باد عشق آنکس که هم بر دیگری بیند
از این آتش که من دارم ز شوق او عجب نبود
که آن مه چون به بالین آیدم خاکستری بیند
همه عالم ز تاب مهر سوزنده شده عمری
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶ - فرهاد و بیستون
شاخِ گل از نازکیّ یار یادم میدهد
برگ گل زان گلرخ رخسار یادم میدهد
چون روم در کوه تا از یاد او فارغ شوم
میخرامد کبک و زان رفتار یادم میدهد
هر کجا بینم گلی با خار میسوزم که آن
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷ - دارم امید
تا ابد یا رب ز تو من لطفها دارم امید
از تو گر امّید بُرَّم از کجا دارم امید
زیستم عمر بسی چون دشمنان، دشمن مگیر
بیوفایی کردهام از تو وفا دارم امید
هم فقیرم هم غریبم، بیکس و بیمار و زار
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸ - عشق حق
هرکه در پیش تو بر خاک بمالد رخسار
ملک کونین مسخّر بودش لیل و نهار
دگران گر به قدم بر سر کوی تو روند
من به سر بر سر کوی تو روم مجنونوار
سلطنت غیر تو کس را نسزد ز انکه به لطف
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹ - آرزوی یار
عشق و بدنامی و درد و غم به ما شد یار غار
تا محمّد وار باشد عاشقان را چار یار
آرزوی یار داری یار میگوید بیا
تا کند دلداری تو در دل شبهای تار
گرمتر یک نیمهشب گو ای خدا در من نگر
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰ - تجلّی جمال
گر نخواهد بود اندر صدر جنّت وصل یار
قعر دوزخ عاشقان خواهند کردن اختیار
حور عین هر چند میدارد جمال با کمال
تو برابر با تجلّی جمال حق مدار
عابدان نظّاره نتوان کرد یک حور بهشت
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱ - جانب گلشن
ای که مینالی ز دوران، جورِ یار من نگر
اضطراب از من نگر صبر و قرار من نگر
جانب گلشن مرو کان، یک دو روزی بیش نیست
پر ز اشک لالهگون دائم کنار من نگر
ای که میگویی ندادم دل به خوبان هیچگه
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲ - دل مجروح
ای ذکر تو را در دل، هر دم اثری دیگر
وای از تو به ملک جان دارم خبری دیگر
از تیر ملامتها داریم دلِ مجروح
جز لطف تو ما را نیست والله سری دیگر
سلطان جمال تو تا جلوه دهد خود را
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳ - خیمه به محشر
طبل قیامت بکوفت آن ملک نفخ صور
کاتب منشور ماست مالک یوم النّشور
سر ز لحد برزدیم خیمه به محشر زدیم
بی خدا اندر لحد چند نباشم صبور
از سر شوق و نشاط پای نهم بر صراط
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴ - نورایمان
دوست میگوید که ای عاشق اگر داری صبور
از فراق ما منال و صبر کن تا نفخ صور
اندر آن مجلس که بیند خلق دیدار خدا
از جگرهای کباب عاشقان باشد بخور
آن که از خواب خوشت بیدار میسازد منم
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵ - سیّد انبیاء
ای قصر رسالت تو معمور
منشورِ رسالت از تو مشهور
خدّام ترا غلام گشته
کیخسرو کیقباد و فغفور
در جمله کائنات گویند
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶ - همه شب
شب همه شب با تو میگوییم راز
تو به غفلت پایها کرده دراز
ای ز ما کرده فراموش گوییا
سوی ما هرگز نخواهی گشت باز
خیز و ترک خواب کن تا نیمهشب
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷ - نومید مشو
نومید مشو بنده از رحمت ما هرگز
زیرا که به غیر از ما کس نیست تورا هرگز
خواهم که در این عالم تو پاک شوی از جرم
ورنه به تو نفرستم، ای بنده، بلا هرگز
چون سوخته ای امروز از درد فراق ما
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸ - شام بشارت
تو لذت عمل را از کارِ زار ما پرس
آیین سلطنت را از حال زار ما پرس
آن لذّتی که باشد از اشتهاد صادق
شام بشارت وصل از روزگار ما پرس
مجنون عشق ما را از باغ و راغ کم گوی
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹ - غافل از احوال مظلومان
در جهان امروز بیپروا مباش
فارغ از اندیشهٔ فردا مباش
کشتییی پیدا کن و بنشین در او
ایمن از غرقاب این دریا مباش
غافل از احوال مظلومان مشو
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰ - چونکه یوسف نیست
گر مرا جان در بدن نبْوَد، بدن گو هم مباش
چونکه یوسف نیست با من، پیرهن گو هم مباش
گر بمیرم لاشهٔ من همچنان دور افکنید
چاک شد چون جامهٔ جانم، کفن گو هم مباش
چون مرا رانی ز کوی خود، مخوان یارا رقیب
[...]