گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

تو لذت عمل را از کار‌ِ زار ما پرس

آیین سلطنت را از حال زار ما پرس

آن لذّتی که باشد از اشتهاد صادق

شام بشارت وصل از روزگار ما پرس

مجنون عشق ما را از باغ و راغ کم گوی

از وی تو سور جوی و بوی بهار ما پرس

از خان و مان وهرکس ، کردم خراب او را

من‌بعد اگر بخواهی اندر دیار ما پرس

هر شب ز لطف پرسم احوال تو چگونه است

ذوق خطاب ما را از دل نگار ما پرس

بر تربت خراب عشاق ما نظر کن

واز ذرّه ذرّه خاکش تو انتظار ما پرس

عاشق نِئی چه دانی درد فراق ما را

رو رو تو این مصیبت از سوگوار ما پرس

عاشق که از غم من کاهیده گشت و جان داد

این مرغ زار او را از مرغِ زار ما پرس

تو صاف دل چه دانی نالیدن سحرگه

آیین دردمندی از درد خار ما پرس

دل از غم دو عالم فارغ کن و پس آنگه

آنی به پیش محیی از لطف یار ما پرس