گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

کسی کاو یار خود دارد چرا بر دیگری بندد

حرامش باد عشق آنکس که هم بر دیگری بیند

از این آتش که من دارم ز شوق او عجب نبود

که آن مه چون به بالین آیدم خاکستری بیند

همه عالم ز تاب مهر سوزنده شده عمری

که مهر از رشک این سوزد که از خود بهتری بیند

اگر عاشق ز دل نالد ز گریه نیست پروایش

اگر بر جای هر مو بر تن خود نشتری بیند

نکرد آن نامسلمان هیچ رحمی و می‌دانم

که بر من سوزدش دل گر سوی من کافری بیند

خوش آن ساعت که در کوی بتان محیی رود سرخوش

به دستی شیشه در دستی پر از می ساغری بیند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode