گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

ای قصر رسالت تو معمور

منشورِ رسالت از تو مشهور

خدّام ترا غلام گشته

کیخسرو کیقباد و فغفور

در جمله کائنات گویند

صلواتِ تو تا دمیدن صور

معراج تو تا به قاب قوسین

جبرئیل به ره بماند از دور

هم حلقه‌به‌گوش‌ِ توست غلمان

هم بندهٔ کمترین‌ِ تو حور

بنوشته خدای پیش از آدم

از بهر رسالت تو منشور

از هیبت غیرت تو موسی

دیدار خدا ندید بر طور

روشن ز وجود توست کونَین

ای باطن و ظاهرت همه نور

ای سیّد انبیای مرسل

ای سرور اولیای منصور

گُل از عرق تو یافته بوی

شد شَهد در اندرون زنبور

هرکس به جهان گناهکار است

گشته به شفاعتِ تو مغفور

محیی به غلامی تو زد لاف

از راه کرم بدار معذور

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصرخسرو

ای یار سرود و آب انگور

نه یار منی به حق والطور

معزول شده است جان ز هرچه

داده است بر آنت دهر منشور

می گوی محال ز آنکه خفته

[...]

امیر معزی

از خلد گرفت بوستان نور

پیرایه و جامه یافت از حور

جامه ز حریر و حُلّه دارد

سرمایه ز لعل و درّ منثور

بودند چهار مه درختان

[...]

مولانا

نزدیک توام مرا مبین دور

پهلوی منی مباش مهجور

آن کس که بعید شد ز معمار

کی گردد کارهاش معمور

چشمی که ز چشم من طرب یافت

[...]

مجد همگر

بردی دل من ز چشم مخمور

ای چشم بدان ز چشم تو دور

چشمت مرساد چشم کامروز

در چشم منی چو چشمه نور

ای چشم و چراغ من نگوئی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه