گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

شاخِ گل از نازکیّ یار یادم می‌دهد

برگ گل زان گلرخ رخسار یادم می‌دهد

چون روم در کوه تا از یاد او فارغ شوم

می‌خرامد کبک و زان رفتار یادم می‌دهد

هر کجا بینم گلی با خار می‌سوزم که آن

همدمیّ یار با اغیار یادم می‌دهد

داستان تیشه فرهاد و کوه بیستون

خار خار سینه افکار یادم می‌دهد

چون روم در گلستان کز خویش آسایم دمی

بانگ بلبل ناله‌های زار یادم می‌دهد

رسته بودم از جفایش وه که جور روزگار

باز خونریزی آن خونخوار یادم می‌دهد

جان شیرین سوزدم چون شعر محیی بشنوم

زانکه شیرینی آن گفتار یادم می‌دهد