گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

نمی‌دانم که او تا کی پی آزار خواهد شد

نگوید این دلم آخر از او بیزار خواهد شد

بدین خو چند روزی گر بماند از جفای او

تنم بیمار خواهد گشت و جان افگار خواهد شد

به خواب مرگ شد بخت من و گویند یارانم

که تو فریاد و افغان کن که او بیدار خواهد شد

مکن بهر خدا عزم گلستان با چنین رویی

که دانم باغبان شرمنده از گلزار خواهد شد

مَیَفشان دست چندی ای سرو ناز من

که هوش جان ز دست دست تو افگار خواهد شد

چه گویم شرح جور یار و درد خویش با مردم

که بی تسکین مرا گویند با تو یار خواهد شد

ز اندوه دل چاک و جگر تا کی برد محیی

که این عشق است و اینها هر زمان بسیار خواهد شد