گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

ای ذکر تو را در دل‌، هر دم اثری دیگر

وای از تو به ملک جان دارم خبری دیگر

از تیر ملامت‌ها داریم دلِ مجروح

جز لطف تو ما را نیست والله سری دیگر

سلطان جمال تو تا جلوه دهد خود را

برساخته از هر دل‌‌، آیینه گری دیگر

در معرکه محشر آهی نزند عاشق

هردم اگرش سوی تو در مقری دیگر

زان می که به او دادی در روز الست ای دوست

لطفی کن و ما را ده جامی‌، قَدَری دیگر

در خدمت حق گر تو مردانه کمر بندی

بخشد به تو هر لحظه تاج و کمری دیگر

درخانهٔ بی‌روزن یعنی لَحَدِ تاریک

بر جانِ تو خواهد تافت شمس و قمری دیگر

یا‌رب تو به مشتی خاک از بس که نظر داری

پیدا شده هر لحظه صاحب‌نظر‌ی دیگر

عیش تن و جان و دل از رهگذر عشقت

عشرت نتوان کردن از رهگذر‌ی دیگر

بردوخت دل و دیده از دیدن غیر حق

نبود دلِ مجنون را جز این هنر‌ی دیگر

هرکس که درِحق زد رو از همه درها تافت

زان در نتوان رفتن هرگز به دری دیگر

در آیینه دل دید محیی رخ یار و گفت

ای ذکر تو را در دل هر دم اثری دیگر