گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

هرکه در پیش تو بر خاک بمالد رخسار

ملک کونین مسخّر بودش لیل و نهار

دگران گر به قدم بر سر کوی تو روند

من به سر بر سر کوی تو روم مجنون‌وار

سلطنت غیر تو کس را نسزد ز انکه به لطف

هیچ دیّار ننالد ز تو در هیچ دیار

هرکه شد عاشق دیدار تو او بشناسد

دوزخ از جنّت و شادی ز غم و مِی ز خمار

دیده بگشای که محبوب کریم افتاده است

می‌نماید به تو هر دم ز کمین او دیدار

عاشق آنست که سوزند و دهندش بر باد

بس که خاکستر او جوش کند دریا بار

شمّه‌ای گوی تو از لطف خدا بر در دیر

تا که کافر بگشاید ز میانش زنّار

گوش تو کر شده ای خواجه وگرنه به خدای

می‌کند بت به خداییّ خداوند اقرار

جوش می می‌زد و می‌گفت که چون مست شوم

هیچ هم‌صحبت خود را نگذارم هشیار

عشق حق می‌رود اندر دل هر عاشقِ زار

باده اندر رگ و پِی پیش ندارد رفتار

در همه مذهب و ملت مِیِ عشق است حلال

زانکه بی او نتوان کرد خدا را دیدار

همدم ما مشو ای محیی که در آخر کار

بی‌گنه کشتن و آویختن است بر سرِ دار