جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
ای خسته دل شکسته ما
از طالع ناخجسته ما
جز تیغ تو آرزو ندارد
مرغ دل بال بسته ما
مادام هوس نهادگانیم
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
گر در دلم از داغ نوت ماند اثرها
غم کی خورم این نیز به بالای دگرها
هر رمز و معما که در افواه فتاده ست
هست از دهن تنگ تو آن جمله خبرها
بگشا کمر ناز و قصب پوش بتان بین
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
هر شبی از تو درین گوشه کاشانه جدا
ز آتشم شمع جدا سوزد و پروانه جدا
مرده و زنده ملولم ز ملاقات رقیب
هست دیرین مثلی گور جدا خانه جدا
چون ز بیگانگیت گریه کنم بر غم خویش
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
دستم از جور رقیب است ز دامان حبیب
کوته ای کاش رسیدی به گریبان رقیب
خردسالی و رقیبان ادب آموز تواند
وای ما گر تو کنی کار به فرمان ادیب
زن خدنگ دگرم بر جگر ریش که نیست
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
زلف معشوق به دست دگران است امشب
نوبت دولت کوته نظران است امشب
همدمی نیست که باشد به قدش خلعت عشق
کو نه چون صبح ز غم جامه دران است امشب
گه به غم گاه به ماتم گذرد شکر خدای
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
ای سیه تر دل سنگین تو از روی رقیب
در کجی راست به هم خوی تو و خوی رقیب
گردن اندر خم بازوی رقیب است تو را
چند بر خسته دلان زور به بازوی رقیب
هرچه او راست پسندیده پسندیده توست
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
ای دل به بوسه بر لب هر نازنین مچسپ
خوی مگس گرفته به هر انگبین مچسپ
آلوده کرده طبع خود از شهد شهوتی
ز آلوده طبع خویش بر آن و بر این مچسپ
هر سو گذشت سروقدی تیزپا مشو
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
زهی فراق تو چون مرگ هادم اللذات
حیات و دولت وصل تو متحد بالذات
منم فتاده به گرداب غم به دستم ده
کمند زلف کزان باشدم امید نجات
به فسق و زهد قضا برنگردد ای ساقی
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
پیش قدت دست خدمت بسته هر سروی که هست
دست بسیار است جان من بلی بالای دست
میل طوبی کرد زاهد گرچه بالای تو دید
آری آری مایل پستیست همتهای پست
مستی از میخانه می زد دست و می گفت این سرود
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
چو عشق بر دوجهان حرف اتحاد نوشت
چه فرق از حرم کعبه تا حریم کنشت
بر این صحیفه مکش خط اعتراض که نیست
بجز نگاشته یک قلم چه خوب و چه زشت
ز پیر میکده جو وقت خوش که نتوان یافت
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
صبحدم داشتم از غنچه نشکفته شگفت
که چرا سر دل از بلبل آشفته نهفت
باد گفت این همه خندان لبیش زان سبب است
که فرو خورد به دل خون و به کس راز نگفت
کی شود آینه طلعت یار آن سالک
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
تا کرد جا به گوشم آوازه جمالت
خلوتسرای دل شد جولانگه خیالت
در هجر تو بمردم نشنیده بوی وصلت
در دام تو فتادم نادیده زلف و خالت
تو شاه ملک حسنی من تنگدل گدایی
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
ماهی که خاست در شهر از رفتنش قیامت
شکر خدا که آمد باز از سفر سلامت
من شاه تخت عشقم تاج شرف به فرقم
سنگی که بر سر من می آید از ملامت
عشقم ندیم جان شد بی عشق اگر ز جانم
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
گنج مراد را که بر او قفل ابتلاست
دندانه کلید ز دندان اژدهاست
آن رخنه ها به جان که ز دندان وی فتاد
در ملک فقر کنگره قصر کبریاست
فقر است راحت دو جهان زینهار ازان
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
روی خوش تو مطلع صبح صباحت است
خط لب تو سبزی خوان ملاحت است
هر گوهر سخن که گذشته ست بر لبت
دری به لب فتاده ز بحر فصاحت است
دل شد جراحت از تو و این اشک سرخ هست
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
امشب ز شغل شاعریم حال دیگر است
همچون ردیف قافیه پیشم مکرر است
ز آثار کلک بیهده گوی سیه زبان
روی دلم سیاهتر از پشت دفتر است
ساقی بیا و رغم سفیهان شهر را
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
آن شاخ گل که تازه بر و سایه پرور است
بر آفتاب سنبل او سایه گستر است
گوی معنبر است زنخدان او ز خط
کز وی حریم بزم حریفان معطر است
هرکس که دید شکل خوش دلرباش گفت
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
تا آن ذقن ز خط شده گوی معنبر است
زان عنبرین شمامه مشامم معطر است
پرچین ز خار خشک بود رسم و خط تو
پرچین نهاده گرد گل از سنبل تر است
دل بد مکن که خاتمه حسن شد خطت
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
این کلبه نشیمن نیاز است
خلوتگه محرمان راز است
چون خانه چشم اهل بینش
بر روی خسان درش فراز است
هر نقش عجب در او که بینی
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
به ابروان مه من در خم فلک طاق است
به روی روشن خود نور چشم آفاق است
ز نعل توسن او شکل های محرابی
به هر زمین که فتد قبله گاه عشاق است
ز بس کزان گهر پاک غرقه در اشکم
[...]