گنجور

 
جامی

تا کرد جا به گوشم آوازه جمالت

خلوتسرای دل شد جولانگه خیالت

در هجر تو بمردم نشنیده بوی وصلت

در دام تو فتادم نادیده زلف و خالت

تو شاه ملک حسنی من تنگدل گدایی

در خاطرم نگنجد اندیشه وصالت

شرح ملامت خویش از هجر تو چه گویم

ترسم که طبع نازک گیرد ازان ملالت

بر آسمان نتابد ماهی به احترامت

دربوستان نروید سروی به اعتدالت

از آسمان مه افتد در سجده بر زمینت

گر بر زمین بتابد یک گوشه از هلالت

گفتی که سرخ رو شد جامی ز نظم رنگین

آری ز گفته خود دارد بسی خجالت