گنجور

 
جامی

دستم از جور رقیب است ز دامان حبیب

کوته ای کاش رسیدی به گریبان رقیب

خردسالی و رقیبان ادب آموز تواند

وای ما گر تو کنی کار به فرمان ادیب

زن خدنگ دگرم بر جگر ریش که نیست

جگر ریش مرا طاقت درمان طبیب

بی تو در شهر غریبم به خدا بر تو که باش

با چنین روی شبی شمع شبستان غریب

جمعه جمعیت دل کی دهد آن را که بود

گوش بر انکر اصوات ز الحان خطیب

چشمه آب حیاتی تو و عالم ظلمات

نیست جز خضر وشان را ز تو امکان نصیب

نفرت طبع ز جامی مکن اظهار که هست

او غزلگوی غریب و تو غزلخوان عجیب