گنجور

 
جامی

زلف معشوق به دست دگران است امشب

نوبت دولت کوته نظران است امشب

همدمی نیست که باشد به قدش خلعت عشق

کو نه چون صبح ز غم جامه دران است امشب

گه به غم گاه به ماتم گذرد شکر خدای

که به هرحال بزودی گذران است امشب

باشد آن ماه به سرمنزل ما آرد روی

چشم امید به هر سو نگران است امشب

نیست جز خون جگر از مژه دور از لب او

آنچه درساغر خونین جگران است امشب

دود آهم که به انجم شده بر راز شبم

پرده دیده روشن بصران است امشب

باشد از دوست خبر مایه شادی و طرب

جامی غمزده از بی خبران است امشب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode