گنجور

 
جامی

هر شبی از تو درین گوشه کاشانه جدا

ز آتشم شمع جدا سوزد و پروانه جدا

مرده و زنده ملولم ز ملاقات رقیب

هست دیرین مثلی گور جدا خانه جدا

چون ز بیگانگیت گریه کنم بر غم خویش

از غمم خویش جدا گرید و بیگانه جدا

دل که محروم نشسته ست ازان عارض و خال

مانده مرغیست هم از آب هم از دانه جدا

چونکه مشاطه صفت چهره و زلف آرایی

کشد از غیرتم آیینه جدا شانه جدا

ای خوش آن مفلس از پای فتاده ز خمار

کش سبو دست جدا گیرد و پیمانه جدا

نظم جامی دگر و گفته واعظ دگر است

سر توحید جدا باشد و افسانه جدا