گنجور

 
جامی

ای دل به بوسه بر لب هر نازنین مچسپ

خوی مگس گرفته به هر انگبین مچسپ

آلوده کرده طبع خود از شهد شهوتی

ز آلوده طبع خویش بر آن و بر این مچسپ

هر سو گذشت سروقدی تیزپا مشو

هرجا نشست نوش‌لبی بر زمین مچسپ

در سیم ساق و ساعد هر بت که بنگری

دستش مزن به دامن و بر آستین مچسپ

وصف ریاض خلد ز واعظ چو بشنوی

دیدار جوی و بر طمع حور عین مچسپ

تاج تو خاک فقر و نگین خون دل بس است

بر آرزوی تاج و امید نگین مچسپ

خواهی رسی به منزل مقصود جامیا

جز بر سبکروان ره عقل و دین مچسپ