گنجور

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۱

 

عقل و هوش زلفت را دسترس نمی داند

کاروان این منزل پیش و پس نمی داند

صحبت تو را اغیار ملتمس نمی داند

قدر دولت وصلت بوالهوس نمی داند

فیض صحبت گل را خار و خس نمی داند

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۲

 

تا سبزه به گلزار جمال تو دمیده

آراسته حسن تو به اوصاف حمیده

گویم به شب و روز من پشت خمیده

ای خال و خط زلف تو آرایش دیده

این دیده بسی دیده و مثل تو ندیده

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۳

 

غم مرا چون عود شبها جای در مجمر دهد

پهلو از بی آب تابی پشت بر بستر دهد

اهل عالم را نشان از شورش محشر دهد

گر دلم از سینه آه آتشین را سر دهد

تا قیامت در جهان بر باد خاکستر دهد

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۴

 

شوخ من بی پرده در بازارها جولان مکن

دیده آئینه را بر روی خود حیران مکن

بوالهوس را برگ عیش ای غنچه در دامن مکن

مجلس اغیار را از خنده گلریزان مکن

چشم خونبار مرا هم کاسه طوفان مکن

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۵

 

اشک حسرت تا کی ای گل در کنارم می کنی

از خدای خود نمی ترسی و زارم می کنی

گوش بر قول رقیب بدشعارم می کنی

از برای خاطر اغیار خوارم می کنی

من چه کردم کین چنین بی اعتبارم می کنی

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۶

 

یوسف من پیرهن چاک از زلیخای کیئی

همچو خورشید فلک سرگرم سودای کیئی

بی خود از رخسار ماه عالم آرای کیئی

ای جهانی محور رویت محو سیمای کیئی

ای تماشاگاه عالم در تماشای کیئی

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۷

 

ز خون بیگناهان قد شمشیرت دو تا باشد

شهیدان تو را در سینه چون گل چاکها باشد

به خاک کشتگان تا روز محشر این ندا باشد

گریبان چاکی عشاق از ذوق فنا باشد

الف در سینه گندم ز شوق آسیا باشد

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۸

 

رفتم شبی به کویش با قامت خمیده

با صد هوس نشستم چون گل به خون طپیده

دوران هنوز از خواب نکشاده بود دیده

آن خوش پسر برآمد از خانه می کشیده

مایل به او فتادن چون میوه رسیده

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۹

 

ای گل امروز تو هم‌بزم حریفان شده‌ای

شعله جان من بی‌سر و سامان شده‌ای

دست بر دست سبو کرده خرامان شده‌ای

شوخ و میخواره و شبگرد و غزل‌خوان شده‌ای

چشم بد دور که سرفتنه دوران شده‌ای

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۰

 

چو غنچه تا به تبسم کشاده‌ای لب‌ها

برند نام تو مردم به جای یارب‌ها

ندا کنند به کوی تو زاهدان شب‌ها

زهی به غمزه جانسوز برق مذهب‌ها

به خنده نمکین نوبهار مشرب‌ها

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۱

 

تا به می خوردن به گلشن آن گل رعنا نشست

غنچه از خون جگر لبریز در مینا نشست

قمری از خود دست شست و عندلیب از پا نشست

سرو من روزی که با شمشاد و گل یکجا نشست

یک سر و گردن به خوبی از همه بالا نشست

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۲

 

فگندی بر جگر آتش چو من بی خان و مانی را

زدی در شعله از نامهربانی مهربانی را

بگو ای شمع با پروانه خود داستانی را

کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را

به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۳

 

داد ضیا به عالمی پرده ز رخ کشادنش

پنجه آفتاب شد دست برو نهادنش

برد ز جای خود مرا جلوه کنان ستادنش

بست زبان شکوه ام لب به سخن کشادنش

عذر عتاب گفتن و وعده وصل دادنش

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۴

 

تندخویی آمد و چون لاله داغم کرد و رفت

آتش هجران او تاراج باغم کرد و رفت

بوی نومیدی فراقش در دماغم کرد و رفت

آنکه لبریز از وصالم داشت داغم کرد و رفت

شربت تلخ جدایی درایا غم کرد و رفت

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۵

 

هستم از جان بنده رخساره آن پادشاه

رفت از مکتب مه من گشت احوالم تباه

زد معلم سیلی بر عارض مانند ماه

عارضش از سیلیت نیلوفری شد آه آه

ای معلم شرم از آن رو نامدت رویت سیاه

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۶

 

از شوق تو افتادم در بادیه پیمایی

دارد من مجنون را سودای تو سودایی

رفتی و مرا ماندی در کنج شکیبایی

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقتیست که بازآیی

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۷

 

امروز به عالم نبود اهل وفا را غیر از تو پناهی

گیرند برای تو شب و روز دعا را از هر سر راهی

تا چند به زلف تو بگویم نگارا با ناله و آهی

ای ریخته سودای تو خون دل ما را بی هیچ گناهی

بنواز دمی کشته شمشیر جفا را باری به نگاهی

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۸

 

هر که در غم صبر کرد ایوب می دانیم ما

خو به هجران کرده را یعقوب می دانیم ما

عاشقان را در وفا منصوب می دانیم ما

بی وفایی شیوه محبوب می دانیم ما

نیست خوبان را وفایی خوب می دانیم ما

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۹

 

مه من علم به عالم شده ای به دلربایی

همه دم چو سرمه دارم ز تو چشم آشنایی

به فسون غیر گردی ز من ای پسر جدایی

پس ازین بهر سر ره من و عرض بینوایی

بکنم دعای جانت به بهانه گدایی

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴۰

 

مصفا سینه را چون مهر انور می توان کردن

به همت مشت خاک خویش را زر می توان کردن

جفاهای تو را طغرای دفتر می توان کردن

ز بیداد تو با دل شکوه یی سر می توان کردن

شکایت گونه یی زان دست و خنجر می توان کردن

[...]

سیدای نسفی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode