گنجور

 
سیدای نسفی

اشک حسرت تا کی ای گل در کنارم می کنی

از خدای خود نمی ترسی و زارم می کنی

گوش بر قول رقیب بدشعارم می کنی

از برای خاطر اغیار خوارم می کنی

من چه کردم کین چنین بی اعتبارم می کنی

بس که دارد آتش شوق تو جانم بی قرار

شمع سان دارم دل سوزان و چشم اشکبار

می خورم خون جگر چون گل ز دست روزگار

گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار

ای که منع از گریه بی اختیارم می کنی

خان و مان بر باد دادم بر سر سودای تو

توتیا کردم به چشم خویش خاک پای تو

گوش نه یک یک بیان سازم من از غمهای تو

روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو

گر بگویم گریه ها بر روزگارم می کنی

شب که در پیمانه می می ریختم از بهر زیست

بی لب لعلت صراحی وار چشمم خون گریست

باعث نارفتن کویت نمی پرسی که چیست

گر نمی آیم به سوی بزمت از شرمندگیست

زانکه هر دم پیش مردم شرمسارم می کنی

سیدا خون می خورم عمریست از بزم وصال

ناتوان گردیده است اعضای من همچون هلال

مدتی بگذشت معلومم نشد ای نونهال

گفته یی تدبیر کارت می کنم وحشی منال

رفت کار از دست و کی تدبیر کارم می کنی