گنجور

 
سیدای نسفی

شوخ من بی پرده در بازارها جولان مکن

دیده آئینه را بر روی خود حیران مکن

بوالهوس را برگ عیش ای غنچه در دامن مکن

مجلس اغیار را از خنده گلریزان مکن

چشم خونبار مرا هم کاسه طوفان مکن

از جمالت شد گلستان بزم پیر می فروش

چون گل از غیرت مرا خون جگر آید به جوش

تا به کی چون حلقه کاکل تو را گویم به گوش

ای خدا ناترس آن چاک گریبان را مپوش

شعله آه مرا در انجمن عریان مکن

ای خجل از پرتو رخسار بدر تو منیر

کرده زلف سرکشت خورشیدرویان را اسیر

پند من امروز بشنو ای به خوبی بی نظیر

چشم اگر کافر شود از کس متاع دل مگیر

زلف اگر زنار بندد غارت ایمان مگیر

غمزه را گو تا کمان ابروان آرد به زه

زخمهای سینه ام گردد ز پیکان تو به

گر از این معنی دلت چون غنچه باشد در گره

از برای امتحان اول نمک بر داغ نه

گر بنالم سوده الماس را درمان مکن

عمرها شد سیدا را عقده های مشکل است

بر سر کوی تو او را روز تا شب منزل است

گرچه از گیسوی تو مقصود دلها حاصل است

سینه صایب زیارتگاه ارباب دل است

گر مسلمان زاده این کعبه را ویران مکن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode