گنجور

 
سیدای نسفی

غم مرا چون عود شبها جای در مجمر دهد

پهلو از بی آب تابی پشت بر بستر دهد

اهل عالم را نشان از شورش محشر دهد

گر دلم از سینه آه آتشین را سر دهد

تا قیامت در جهان بر باد خاکستر دهد

ما و مجنون در حقیقت ناله یک پرده ایم

از عدم ما تحفه درد عشق را آورده ایم

در کنار دایه ما خود را به غم پرورده ایم

از ازل ما تلخ کامان خو به تلخی کرده ایم

زهر در کام دل ما لذت شکر دهد

در کمین شمشیر بر کف می رسد بدخواه ما

هست همچون سرو پا بر جا دل آگاه ما

آن کمان ابرو اگر باشد دمی همراه ما

تیغ کی گردد عدو پیش خدنگ آه ما

بر تنش هر مو اگر خاصیت خنجر دهد

می روم امروز تا میخانه را محشر کنم

شیشه و پیمانه را خاک سیه بر سر کنم

من نه آنم التجا بر ساقی و ساغر کنم

گر بمیرم کی لب همت به منت تر کنم

خضر اگر آب حیات از جام اسکندر دهد

سیدا دارم نگار نو خط شیرین سخن

چون طبیبان هست دایم بر سر بالین من

روز مرگ خود مبارکباد گویم بر بدن

گر تبار زلف او عرفی به دوزندم کفن

خاک من تا روز محشر نکهت عنبر دهد